|
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"دلم بات تنگ شده", :: 23:5 :: نويسنده : مسلم موسوی
دلم برات تنگ شده ... اما من میتونم این دوری رو تحمل كنم ... به فاصله ها فكر نمیكنم ... میدونی چرا ؟ ؟ آخه جای نگاهت رو نگاهم مونده ... هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم ... رد احساست روی دلم جا مونده ... حالا چطور بگم تنهام ؟ ؟ چطور بگم تو نیستی ؟ ؟ چطور بگم با من نیستی ؟ ؟ آره! خودت میدونی همیشه با منی ... میدونی كه تو ، توی لحظه لحظه های من جاری هستی ... آخه توی قلب منی ...برای همینه كه همیشه بامنی ... برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی ...برای همینه كه میتونم دوریت رو تحمل كنم ... صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها ... به یه چیز میرسم ... به عشق و به تو ... اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه ... اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم ... اونوقت دیگه تنها نیستم . حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست ... پر از یاد عشقه .. پر از اشكهای گرم عاشقونه ... اما با این همه من ... من ...
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |