|
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"مرگ عروس در شب حجله", :: 23:37 :: نويسنده : مسلم موسوی
مرگ عروس در حجله شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست . میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه . اما هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده . داماد سرا سیمه پشت در راه میره . به شدت نگرانه و خیلی هم ترسیده . داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : شیرین ، دخترم ، در را باز کن . شیرین جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه ... همه میرند تو . شیرین ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده . لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده ! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه عجیب نگاه می کنند . کنار دست شیرین یه کاغذ هست ، یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای عروس خانم میره جلو . هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره ، بازش می کنه و برای جمع می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو . آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟ ! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم میرم . چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ ، گفتم گوش به حرف مردم نده . گفتم اگه تو منو دوست داشته باشی نباید حرفهای مردم در تو تاثیر داشته باشه . تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی شیرینت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی شیرینت تا آخرش رو حرفاش موند . علی شیرینت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . حرفهای مردمو جدی گرفتند و خونه خرابمون کردند . حیف شد علی جان . حیف شد ... یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم . هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ، ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام . روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد . چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات . دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ . پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم . دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان ! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت . دستم می لرزه . طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر شیرین نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد . نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست شیرین ... اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده . ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و شیرین با خون بسته شده بود . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون با دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
![]()
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"داستان های عاشقانه", :: 23:34 :: نويسنده : مسلم موسوی
یه روز گرم تابستانی …. آفتاب سوزان و ابر های سفید که به شکل مه در آسمان دیده میشد …. با چمدانی مشکی رنگ که بزرگ و سنگین بود در ایستگاه ایستاده بود …. برای آخرین بار نگاهی به در ایستگاه انداخت …. در بین انبوه جمعیتی که آنجا بودند میتوانست جای خالیش را حس بکند . ![]()
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"دختر کور", :: 23:22 :: نويسنده : مسلم موسوی
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی ![]()
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"مریم حیدر زاده", :: 23:16 :: نويسنده : مسلم موسوی
برگی از دفتر خاطرات مریم حیدر زاده
کاش وقتی زندگی فرصت دهد کاش بخشی از زمان خویش را
کاش دلتنگ شقایقها شویم کاش شب وقتی که تنها میشویم کاش گاهی در مسیر زندگی فاصلههای میان خویش را کاش مثل آب، مثل چشمه سار ما همه روزی از اینجا میرویم کاش با حرفی که چندان سبز نیست کاش هر شب با دو جرعه نور ماه کاش بین ساکنان شهر عشق کاش رسم دوستی را سادهتر کاش اشکی قلبمان را بشکند کاش وقتی آرزویی میکنیم مرغ آمین هم از آنجا بگذرد متن اهنگ عاشقانه مریم
دوس دارم از شما بگم،ببخشيدا جسارته
![]()
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"دلم بات تنگ شده", :: 23:5 :: نويسنده : مسلم موسوی
دلم برات تنگ شده ... اما من میتونم این دوری رو تحمل كنم ... به فاصله ها فكر نمیكنم ... میدونی چرا ؟ ؟ آخه جای نگاهت رو نگاهم مونده ... هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم ... رد احساست روی دلم جا مونده ... حالا چطور بگم تنهام ؟ ؟ چطور بگم تو نیستی ؟ ؟ چطور بگم با من نیستی ؟ ؟ آره! خودت میدونی همیشه با منی ... میدونی كه تو ، توی لحظه لحظه های من جاری هستی ... آخه توی قلب منی ...برای همینه كه همیشه بامنی ... برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی ...برای همینه كه میتونم دوریت رو تحمل كنم ... صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها ... به یه چیز میرسم ... به عشق و به تو ... اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه ... اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم ... اونوقت دیگه تنها نیستم . حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست ... پر از یاد عشقه .. پر از اشكهای گرم عاشقونه ... اما با این همه من ... من ...
![]()
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"دل نوشته", :: 22:46 :: نويسنده : مسلم موسوی
اشک ریختن واسه سبز چشات یه عادته.....دوری و ندی دنت برای نن یک حکایته فکر نکنی حرف دل من برای تو شکایته کی گفته زندگی برای من بدون تو خیلی راحته... نکنه اون دل تو از دست دل من ناراحته ... میدونی بد جوری این دل من عاشقته.. ارزوی من تو این شبا وصال روی ماهته.... تنها مرهمم تو این روزها عکسهای یادگاریته گفته بودن یه روزی دل شکستن ورفتن کارته... رفتن تو ای عشق من نگفتی اخرین قرارته یکی به من بگه کجای این عدالته؟ ...... به من بگو امروز چرا دشمن من کنارته؟ ![]()
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : مسلم موسوی
سلام دوستان عزیز از اینکه به وبلاگ خودتان سر زدین متشکرم لطفا نظر بدین یادتون نره متشکرم ![]()
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : مسلم موسوی
خاستگاری پريشبا رفته بوديم با ننمون خواستگاري ! ادام شعر را در ادامه مطلب مشاهد نمایید ادامه مطلب ... ![]()
![]() |